داستان کوتاه : ایکاش شکست دل صدا میداشت
رجنی  پران  کمار رجنی پران کمار

 
داستان کوتاهاو رفت و ارامشم بر هم خوردُ چشمانم رفتنش را تماشا میکردٌ به قول و قرارش دل بستم، دلم گتخانه عشقش شدُانباشته از انواع  عطر دلاویز ُ که شاید روزی استشمام کند , چقدر خوش باور بودم ، زیراچشم دلم او را به شفافیت میدید اما چه شد که اونگاهی هم به بوستان دلم نیانداحت، سری برای چیدن گلهایکه از آب دیده آبیاری و از خون دا رنگش نمودم، خم نکرد مغرور و بی پروا گذشت گویی از دیارعدم آمدہ بود و لذت عشق را نمیداند . وعده های دروغینش را باور کردم ، جشمم در انتظارش بود، قلبم حرارت وجودش را حس میکرد و با چشم دلم او را مینگریستم، بلی بہ چشمانم بالیدم و بدون ارادہ صدای قلبم را فریاد کردم، لرزش خفیف در اندامم مستولی گردید۔
دوستی در کنارم بود او با چشم دلش مرا تماشا میکرد، لرزہ بدنم را میدید ، تپیش قلبم را احساس میکرد، تماشاہ گر ھیجان و احساساتم بود، در صورتش ، زھر خند آمیختہ  با مہر و دلسوزی بود و برایم گفت برنمیگردد، عشق کار ھر نا کس نیست او لذت عشق ، تلخکامی ھجر را نمیداند، اگر میدانست بہ موھیب الھی لبیک میگفت ، نہ ھرگز نہ ۔۔۔تو نمیدانی ،او عشق را بازی میکند و ھر کس برای کاری خلق شدہ است ۔ ھر دل سوز ندارد و ھر قلب تحمل چشیدن خونابہ قلب را چون شھد عشق ندارد۔
گفتم نہ۔ ۔ ۔اشتباہ میکنی او مرا میخواھد۔ ۔ ۔ او مرا دوست دارد، دستانم تقلای آغوش کشیدنش را دارد۔ آغوشم را باز کردم تا او را در عالم رویا بفشارم ، ذھنم با او بود ، قلبم با او سخن میگفت ، چشمانم او را تماشاہ داشت۔ بہ دوستم کہ در کنارم بود ؛ گفتم راہ عشق دور و دراز است ، انتظارلذت عشق است ۔ ۔ ۔میآید و حتمآ میآید۔ ۔ ۔ وسوسہ ھا و ھیجان وجودم را میلرزاند ۔ دستانم از سردی ھوا از حرکت باز ماند ، سردی طبیعت با سردی عشق توام شد و قلبم را بہ جماد مواجہ کرد، مایوسانہ ھر طرف نگاہ کردم ، ثانیہ ها ہا طول سال ھم مانند بود، فکر کردم ، دنیا از تحرک باز ماندہ ، چشمانم در یک نقطہ میخ کوب شد ، خندہ ھایش را میشنیدم ، غرورش را میدیدم اما تخیل بیوفایی را نداشتم ۔ ۔ ۔ بلی  بالای چه کسی اعتماد کردم  او کہ از عشق و وفاچیزی نمیدانست ، جز کبر غرور، جز شکستن قلب ۔ ۔ ۔ اما ایکاش شکستن قلب صدا میداشت ۔ این ھمہ تزویر و ریا را ھیچ وقت احساس نکردہ بودم – لحظہ ھا پی ھم میگذشت ، امابا آنھم خودم را تسلی کردم و گفتم، سردی ھوا انتظار گرمم را سرد نخواھد کرد با خود حرف میزدم ۔ گاھی میاندیشیدم ، شاید حادثہ ای اتفاق افتادہ است، این وسوسہ ویرانم کرد،۔ درونم را میخورد بلی غم بیوفای درونم را میخورد و چون موج خون با درد شدید در وجودم ریشہ میدواند. بہ یاد گفتہ دوستم افتادم کہ گفتہ بود او نحواھد آمد، دلم میگفت میاید ۔ با دلم دعوا کردم ۔ ۔ ۔ ۔ اشک یاس از چشمانم جاری شد ۔ اما دقایق انتظار پایان پذیرفت ۔۔۔ او بر گشت ….اما کاش بر نمیگشت ھرقدربا من  نزدیک تر میشد لروہ اندامم شدید تر میگردید، بلی وحشت سراہ پایم را فراہ گرفت او غمازانہ با همان دوستم دست بگردن از مقابلم گذشت۔ دلم  شکست، سرم گیچ شد، چشمانم تنھا نیشخند دوستم را میدید و بس ۔ ۔
داستان کوتاه
تصویر غم
ار

Regards


May 17th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان